نتایج جستجو برای عبارت :

اوهوم ، دقیقا همینطوره

از امروزم کلی نوشته بودم
اما چون بلد نبودم چند ثانیه رفتم توی گالری تا یه عکس رو ادیت کنم که وقتی برگشتم دیدم همه ی نوشته هام پاک شده :((((
چون تلاش کردم و دیدم دیگه نمیتونم مثل متن قبلی بنویسم پکر و عصبی ام.
 
+پکر نباش خواهر...
-نیستم :(
+مطمعنی؟؟
- اوهوم، مگه تجربه نبود؟! :)
 
 
#بیا حرف بزنیم .
₩راجع به چی ؟
#هر چی !
₩بیا سکوت کنیم .
#چرا؟!
₩چون از حرف زدن راجع به هر چی بهتره !
#آهان . باشه .
راستی شنیدی که ...
₩نه نشنیدم . قرار شد سکوت کنیم .
#میخوام اما نمیشه خب . 
₩اوهوم میفهمم . ترک عادت سخته .
بیا حرف بزنیم .
#راجع به چی ؟
₩سکوت !

روح وحشی
+دلم سکوت ذهن میخواد . زیر فشار شلوغی ذهنم دارم له میشم .
...
تحمل صدای موسیقی را هم ندارم . چیزی که واقعا دوست دارم سکوت محض ه ...
حالا یه عالمه گلدون دارم. یه گلدون سفالی زرد با گلی که گلهای زرد میده، یه گلدون نارنجی با یه شمعدونی که گل نارنجی داره، دو تا گلدون سفید، یکی گل سنگ و اون یکی گل یخ، یه گلدون آبی که حسن یوسف داره و سه تا گلدون که رنگین و خط های سبز و زرد و نارنجی دارن و کاکتوس دارن تو خودشون و یه پایه گلدون چوبِ طبیعی خوشکل. که گذاشتمشون کنار در تراس! هر از گاهی با لبخند نیگاشون میکنم. حس زندگی میخواستم راستش. نه که حس و حال زندگی نداشته باشما. دارم. پر انرژی هم هست
-لوس نشو. چیزی به اسم عشق وجود نداره.
+وجود نداره؟
-نه نداره.
+پس این که ما این جاییم یعنی چی؟
-رابطه، اسمش رابطه ست. ببین همه آدما یه روز رابطه شون تموم می شه. مثلا امروز ازدواج می کنن و یه سال بعد طلاق می گیرن. خب پس عشق کجا میره؟ تموم می شه؟ مگه می شه عشق تموم شه؟
-عشق تموم نمیشه؟
+نه، معلومه که نه!
-پس وجود داره! فقط تموم نشده... یه چیزی درست وسط قلبت، چیزی که تموم نشده!
+اوهوم، خب تو بردی. آره تموم نمیشه. تمومت می کنه مثل خنجری که آروم آروم تا خود اس
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_پنجاه_و_یکم
.
محمد روی زمین نشست
یه تماس گرفت با فاطمه و گفت اون ها برند خونه من رو پیدا کرده و بعدش ما خودمون با مترو برمی گردیم
خوب حالم رو فهمیده بود
-می خواهین حرف بزنید
-اوهوم
-خب
-چرا برچسب این شهید رو زدی به گوشیم
چرا لبخندش آرامش می ده به من
چرا مونس تمام ساعت های من شده
چرا
ادامه مطلب
چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و  می گفت نی نی  هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.
سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کر ده ب
 
یبار تمام کارهای عجیب و شاخ‌درآوری که تو این دوماهه تو محیط کارم دیده بودم رو اینجا نوشتم و تا خواستم ذخیره و انتشار رو بزنم دستم خورد و کلا صفحه رو بستم . اول خیلی حیفم اومد از اون همه زمانی که گذاشتم واسه نوشتن.ولی بعد فکر کردم شاید واقعا نباید اون همه سیاهی و پلیدی اینجا ثبت میشد.شاید باید رها کرد که بره.الان فقط میخوام بگم من تو همین دوماهه اونقدری نامردی و کمبودها و عقده‌های جمع شده تو وجود آدما و زیر پا خالی کردن دیدم که دیگه هیچ شأن و
از امروزم کلی نوشته بودم
اما چون بلد نبودم چندتانیه رفتم تو گالری تا یه عکس رو ادیت کنم که وقتی برگشتم دیدم همه ی نوشته هام پاک شده :((((
چون تلاش کردم و دیدم دیگ نمیتونم مثل متن قبلی بنویسم پکر و عصبی ام.
 
+پکر نباش خواهر....
- نیستم :(
+مطمعنی؟؟
-اوهوم مگه تجربه نبود؟ :) 
 
                                     
                      عکسی که کمک کرد همیشه یادم بمونه هردفعه متنم رو ذخیره کنم
 
نمیدونم چرا عکس تار شده؟!
برای اینکه چشم هاتون اذیت نش
از امروزم کلی نوشته بودم
اما چون بلد نبودم چند ثانیه رفتم توی گالری تا یه عکس رو ادیت کنم که وقتی برگشتم دیدم همه ی نوشته هام پاک شده :((((
چون تلاش کردم و دیدم دیگه نمیتونم مثل متن قبلی بنویسم پکر و عصبی ام.
 
+پکر نباش خواهر...
-نیستم :(
+مطمعنی؟؟
- اوهوم، مگه تجربه نبود؟! :)
 
                                   
                     عکسی که کمک کرد همیشه یادم بمونه که هردفعه متنم رو ذخیره کنم
 
نمیدونم چرا عکس تار شده...!
برای اینکه چشم هاتون اذی
بهمن می کشید. کاری که جراتش را نداشت ولی یکباره نمی دانست چه بلایی سرش آمده که دلش نترس شده است. نشسته بود رو به رویم. خیالش نبود که سراغ دود رفته، چیزی و کاری که همیشه از ان نفرت داشت. بهمنش بو نداشت، لذت داشت. سیگارش کامی به همراه داشت همسنگ لذت جنسی. حفره ای در وجودش باز شده بود که از آن حفره خوشی مثل دود سیگار بهمنش پیچ می خورد، لوله می شد در آن فرو می رفت. تمام بدنش مور مور می شد و وجودش نفس عمیقی از آرامش می کشید. 
گاهی وقت ها احساس می کرد درون
یک ساعته پیش میخواستم چیز های دیگه ای بنویسم میخواستم خیلی بگم دلم گرفته بود ولی بعدش تصمیم گرفتم یک ساعت درسمو بخونم و بعد بیام همونا رو اینجا بگم یه ساعت درسم که واقعا یه ساعت نبود این وسطا اینستا و تلگرام و پیامم بود ولی خب از هیچی بهتر بود...
و همین بین که با گوشی کار میکردم یه پیام فقط یه پیام هر چی که میخواستم بگم و از سرم پروند...الآن دیگه غمگین نیستم خوشحالم نیستم دلم گرفته نیست ولی خب پر انرژی هم نیستم...
و الان بعد یه ساعت جای همه اون خزع
به غیر از عشق، دوستی و زیبایی‌های هنر، چیز قابل توجه دیگری نمی‌بینم که بتواند به زندگی معنا بدهد ...
         ظرافت جوجه تیغی
             موریل باربری
+چیز قابل توجه دیگه ای میبینی؟
_ نه،هیچ چیزی نیست. یه سوال...به نظرت بعد مرگ هم تنهایی انقدر آزار دهنده است؟
+ به نظرت بعد از مرگ کلا چیزی آزار دهنده است؟ :(
_ اگه روحمون نمیره..‌آره
+ خب پس اگه اینجوریه لابد تنهایی ام آزار دهنده است دیگه‍♀️
_ اوهوم، تنها دلیل خودکشی نکردنم همینه:(
 حداقل الان کتاب و
قدش خیلی بلند بود، ولی خب در عین حال خوشتیپ، سورن رفت جلو و بغلش کرد، بعد ازینکه کلی این عقده های چند سالشو خالی کرد، اومد بیرون گذاشت منم این دانیالو ببینم، رفتم جلو و سلام کردم.دانیال: تو باید سودا باشی درسته؟
ــ اوهوم
ــ یادمه قبلا خیلی اذیتت میکردم
ادامه مطلب
مثل همیشه پیشنهاد من بستری شدنه.
مثل همیشه من هم ترجیح میدهم توی یک تیمارستان بزرگ بستری باشم،تا تیمارستان کوچک.
تو آدم خطرناکی هستی.
من،آرومم.کاری به کسی ندارم.
منظورم برای خودته.
خودم؟
ببینید آقای...
لطفاً اسم منو صدا نزنین.
خب،قرار بود فکر کنید و بهم بگید برنامه‌تون برای آینده چیه.
فکر کردم.
خب؟
می‌خواهم بمیرم.مرگی که چندین سال طول بکشه و...
آقای...
لطفاً اگه دوستم نیستید اسم منو صدا نزنید.
من دیگه حرفی ندارم.
چرا،چرا،حرفهای شما خلاصه شده تو
Music ~
از آخرین باری که تو این وبلاگ پست گذاشتم خیلی وقته میگذره و خیلی اتفاقاتِ مختلفی افتاده، که راجبشون حال ندارم بحرفم، فقط امروز حسم گرفت بلاخره که بیام بنویسم، امروز 11 صب بیدار شدم، که برام خیلی زود محسوب میشه و سحرخیز شدم یه جورایی، ذهنم آرومه، میدونم قراره چیکار کنم، 1.درس های دانشگا 2. ادامه یادگیری تحلیل تکنیکال بورس3.فوتبال فریستایل.  اینستامم دیسیبل کردم، تنها معضل اینروزام مَمَده، باید کنترل کنم چت کردنامونو، امروز صب توی اونجام
نشستم پشت میز ومحو خوندن کتابم که دیدم اومده بالای سرم وایساده اونم با لبای آویزون بهم نگاه میکنه آخ که نگاش وچشاش چه معصومانست
با اون چشماش انگار با یه حالتی کودکانه چیزی از من میخواست انگشتای دستش رو در هم قفل کرده بود موهاشو با یا حالتی خوشگل به صورت کج
حالت داده بود چه محشر شده بود حالت موهاش به صورتش یه حالت بچه گانه داده بود و دوست داشتنی .چشماش حالت یه دختر بچه ی کوچولو
که با التماس چیزی رو میخواد بود . گفتم جون دلم عزیزم چی شده چیزی میخ
من تحمل چند دسته از آدم‌ها را ندارم:گروه اول آن‌هایی هستند که خیال می‌کنند خودکشی کردن باحال و راحت است و با جملاتی مثل «اتفاقا از نظر من خیلی کار اوکیی هستش! می‌خوای خودکشی کنم برات الان!» فقط نشان می‌دهند که چقدر نابالغ هستند و چقدر از افسردگی و سلامت روان چیزی نمی‌دانند.گروه دیگر آن‌هایی هستند که کاربرد شکلک‌های موقع تایپ کردن را نمی‌دانند و وقتی که داری از بدبختی‌هایت حرف می‌زنی، برایت « :))))) » را ارسال می‌کنند. اگر بپرسی «کجاش خ
طرف از پشت تلفن می‌گه: "ازش بپرس ببین استرسِ چی رو داره؟"
سوال رو بلند ازش پرسیدم؛ روش رو برگردوند و گفت: "بگو هیچی."
تلفن رو که قطع کردم فقط دلم می‌خواست بغلش کنم و بگم نگران هیچی نباش، اگه بخوای برات قسم می‌خورم که حالش خوب میشه؛به فکر خودت هم باش. به منی فکر کن که از طرفی تو رو با این حال می‌بینم، و از طرفی اونو روی تخت بیمارستان.
ولی هیچ‌کدوم از این کارا و حرفا رو نکردم و نزدم.
فقط سعی کردم با مسخره‌بازی و حرفای بی‌ربط ذهنش رو یکم از مسائل پ
طرف از پشت تلفن می‌گه: "ازش بپرس ببین استرسِ چی رو داره؟"
سوال رو بلند ازش پرسیدم؛ روش رو برگردوند و گفت: "بگو هیچی."
تلفن رو که قطع کردم فقط دلم می‌خواست بغلش کنم و بگم نگران هیچی نباش، اگه بخوای برات قسم می‌خورم که حالش خوب میشه؛به فکر خودت هم باش. به منی فکر کن که از طرفی تو رو با این حال می‌بینم، و از طرفی اونو روی تخت بیمارستان.
ولی هیچ‌کدوم از این کارا و حرفا رو نکردم و نزدم.
فقط سعی کردم با مسخره‌بازی و حرفای بی‌ربط ذهنش رو یکم از مسائل پ
+ لعنتی... آدما رنگین...کاش آدما عدد بودن!-  ولی اعداد خشن ان، زمختن و حوصله آدمو سرمیبرن...هیچکی آدمای عددی رو دوست نداره...+اما اونا دروغ نمیگن...درسته که عبوس و خشمگین میشینن جلوت ولی تو میتونی تا ابد بهشون اعتماد کنی...تا ابد میتونی به اون پنج زشت کچلی که ابروهاش تو هم گره خورده و دست به سینه جلوت نشسته و چپ چپ نگاهت میکنه اعتماد کنی که پنج میمونه! زبونشون رو که بفهمی میتونی راحت باهاشون کنار بیای... اما امان از رنگ ها...همین آبی دشمن! یه روز برمیدا
¤عرررر من امروز خیلی خوشحالم...
 
▪چرا؟
 
¤امروز تولد یکیه...مطمئنم میدونی کیه!
 
▪هاااننه بابا من چمیدونم امروز تولد کیه...
 
¤
 
▪چیه خو...عه من چمیدونم....
 
¤خدا به دادم برس از دست این خنگول...حتی نمیپرسه تولد کیه...
 
▪تولد کیه؟.___.
 
¤-_-
 
▪بگو دیگه پرسیدم
 
¤نچ نچ نچ.....خوب حالا....امروز تولد خالست
 
▪....
 
¤....
 
▪الکی...
 
¤جان تو
 
▪حالا من پست چی بزارم عرررررر
 
¤ای خاعک عالم بدوو یچی بزار دیگه.....
 
▪تو پست گذاشتی؟
 
¤اوهوم...حالا بدو برو...
 
▪با
راننده میگه بارون بند اومد .میگم اوهوم .باز میگه فقط دو روز آفتاب ه فردا و پس فردا باز بارون میگیره ...من یاد آب و هوای همیشه ابری اسکاتلند میفتم . گیرم قبول شدم. گیرم تونستم گرنت جور کنم. گیرم داییم اونجا برا خونه و اینا بهم کمک کرد.واقعا میتونم روزهای همیشه ابری رو تحمل کنم؟از ترس این که داییم بگه عجب آدم سطحی ایه این و کلا ازم نا امید بشه و اینا تاحالا ازش نپرسیدم 30 ساله چجوری اون روز های همیشه ابری رو تحمل کرده ؟
شاید مسخره باشه ولی شاید از مهم
- همه چی میگذره.
- اوهوم، همه چی. به عنوان گونه انسان خیلی سخت‌جان هستیم. به همه چی عادت می‌کنیم.
 
در انتهای این مکالمه بود که متوجه شدم، در حال عادت کردن به این وضعیت جدید در زندگی‌م هستم. از همان روزهای آغازین مرتب نوشته‌هایی را در مورد مراحل مختلف سوگ می‌خواندم و می‌دانستم که نباید برای بهتر شدن حالم، خودم را تحت فشار بگذارم. به هر حال این تجربه، همیشه جز سخت ترین تجربیاتی بوده که بشر از اولین روزهایی که واحدی به نام قبیله را ایجاد کرده ب
یه دانش آموز کلاس  نهم داشتم در ظاهر یکم عجیب به نظر میاد ولی در عمل و در نزدیک واقعا عجیبه اصلا اصلا حرف نمیزنه یادمه اولین جلسه که اومد آخر کلاس مامانش گفت این دو جلسه که نبوده چی؟ گفتم جزوه رو از بچه ها بگیر... خودش بخونه اگه جایی سوال داشت براش توضیح میدم همینا رو داشتم میگفتم بچه ها از آموزشگاه رفتند گفتم بدو برو ازشون بگیر... اما... همونجوری سرجاش موند....
گفتم خب فردا تو مدرسه از بچه ها بگیر پس فردا پس بده بهشون... میتونی؟ مامانش گفت نه... خودت
گاهی در آماج تیرهای زهرآگین روزگار قرار میگیری و ناگهان دخل خودت و بابای بابای بابای جدت در میاد .
اوهوم ...
اما در مورد من کلا این کلمه" گاهی " جای خودش را به  "اکثریت مواقع تا حدودی همواره "داده !
یعنی اوضاع من قمر در عقرب اعلام شده از لحظه ی بسته شدن نطفه ی بسیار تصادفی ام در زهدان مادر بسیار تصادفی ترم که خیلی اتفاقی سر سفره ی عقد شوهرش و بابای خیلی تصادفی ام نشست ...
یعنی این قوز بالاقوز بودن روزگارم فابیرک توی دی ان ای من بوده !
کور خوندی اگر فک
خوبیم! شبکه خبر و استانی داره میگه آروم باشین. مامان خوراکیای قابل حمل رو گذاشته دم دست که اگر شرایط اضطراری شد؛ برداریم بریم پشت بوم! آب هنوز وارد خونه‌مون نشده. جات خالی داشتیم حرف میزدیم سیل بهتره یا زلزله. همینطور داره تجربه‌هامون متنوع‌تر میشه جانم! من کلی خاطره دارم برای بچه‌هامون تعریف کنم!
رجب هم داره نرم نرمک جاشو میده به شعبان، حواست هست؟
من روزه‌هامو گرفتم. دعاهامو کردم. دخیل‌ نگاهمو اما نگه داشتم برای چشمهات و...
اگر اینقدر نشد
خوبیم! شبکه خبر و استانی داره میگه آروم باشین. مامان خوراکیای قابل حمل رو گذاشته دم دست که اگر شرایط اضطراری شد؛ برداریم بریم پشت بوم! آب هنوز وارد خونه‌مون نشده. جات خالی داشتیم حرف میزدیم سیل بهتره یا زلزله. همینطور داره تجربه‌هامون متنوع‌تر میشه جانم! من کلی خاطره دارم برای بچه‌هامون تعریف کنم!
رجب هم داره نرم نرمک جاشو میده به شعبان، حواست هست؟
من روزه‌هامو گرفتم. دعاهامو کردم. دخیل‌هامو اما نگه داشتم برای چشمهات، دستهات و...
اگر اینق
من:امروز من رو باید توی تاریخ نوشت! :|
من درون:چرا؟
من:چراش مهمه؟
من درون:خب آره.معمولا چیزهای مهم رو توی تاریخ می نویسن.
من:اگه فقط برای خود آدم مهم باشن و نه برای بقیه چی؟
من درون:خب معلومه!توی تاریخ نمی نویسنش.
من:خب پس حتما توی تاریخ نوشته نمی شه!باید به همون دفتر خاطرات اکتفا کنم.
من درون:اوهوم!
من:یه سوال.
من درون:بپرس.
من:تا حالا توی موقعیتی گیر افتادی که همه چیز و همه ی شواهد علیه تو باشن ولی چیزی که تو می گی درست باشه و نتونی هم حرفت رو ثابت
معرفی کتاب به مناسبت سالگرد اشغال ایران توسط متفقین و فرار رضاخان در ۳ شهریور ۱۳۲۰
کتاب: جاده‌ جنگ - ده جلد
نویسنده : منصور انوری
در بخشی از کتاب می خوانید : " . . . مشهد به همین ساد‌گی اشغال شد! ساده‌تر از آنچه حتی نیروهای خودی تصور می‌کردند. یک واحد نظامی نیز به تقاطع جادۀ زاهدان‌ تهران اعزام شد و با تصرف تقاطع، در عمل، ارتباط مشهد با همه شهرها قطع شد. سرهنگ افشار در حال بازی محبوبش، بیلیارد، بود که خبر ورود روس‌ها را برایش آوردند. او آخرین ض
توی بازی سیمز، هر کسی بالای سرش یک الماس داره که وابسته به شرایط کلی‌ش اون الماس سبز، زرد یا قرمز می‌شه؛ مثلا دوش گرفتن و احساس تمیزی کردن ممکنه به اندازه ده امتیاز روی سبز شدن الماس تاثیر داشته باشه و تاثیرش هم یک ساعت باشه، اما بچه‌دار شدن یا رسیدن به شغل مورد نظر ممکنه به اندازه صد امتیاز تاثیر داشته باشه و به مدت یک هفته هم روی پنل موود سیمزها بمونه.
موقع نوشتن همین پست یک لحظه خواستم برم یک چیزی از گوگل سرچ کنم و یادم افتاد دیگه گوگل ندا
باید برای چهارتا امتحان شنبه حسابی درس بخونم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم موقع انتخاب واحد قطعا مست بودم که تصمیم گرفتم توی دو روز شش تا امتحان بدم؛ شش درس تخصصی. علاوه‌بر اون باید ترجمه‌ای رو که الان دارم و اصلا پیش نمی‌ره، تا پس‌فردا تموم کنم. باید حواسم به چیزهایی که می‌خورم باشه و وقتی یه ساقه طلایی با روکش شکلاتی رو گاز می‌زنم، گوشه ذهنم هم بگم که اوهوم، ۷۴ کالری. باید حواسم باشه هر چیزی که از ترجمه می‌آد دستم، مستقیما از این یکی دستم ند
پارت چهارم
 
قدش خیلی بلند بود، ولی خب در عین حال خوشتیپ، سورن رفت جلو و بغلش کرد، بعد ازینکه کلی این عقده های چند سالشو خالی کرد، اومد بیرون گذاشت منم این دانیالو ببینم، رفتم جلو و سلام کردم.دانیال: تو باید سودا باشی درسته؟
ــ اوهوم
ــ یادمه قبلا خیلی سر به سرت میذاشتم و حرستو در میاوردم
ــ خوب یادم نمیاد ولی فکر کنم آره
ادامه مطلب
((
...همانطور که هنوز با دقت به کاغذ نگاه میکرد با خودش فکر میکرد که چطور این دفعه مایکرافت تا این حد خلاف عادت همیشگی رفتار کرده است!... بالاخره گره ابروها را باز میکند و یک نفس کوتاه میکشد. کاغذ را تا میزند و میبیند که آن پسربچه هنوز آنجا ایستاده است!- چیز دیگه ای هم هست؟- حق الزحمه ی من رو نداید آقا!- آها! خیلی خب! [جان کاغذ را توی جیب کاپشنش میگذارد و از آن یک سکه بیرون آورده و به پسربچه میدهد] بیا اینو بگیر...- کم نیست؟- نه فکر کنم کافیه.پسر بچه میخوا
داشتیم با خواهرم خداحافظی می‌کردیم، از تو آشپزخونه بدون اینکه تصویرش رو داشته باشیم، بلند میگه خدافظ ممدی! چند لحظه تو هنگ بودیم تا فهمیدیم داره با محمدحسین خداحافظی می‌کنه :)) [ما محمد رو هم اینجوری تلفظ نمی‌کنیم چه برسه به محمدحسین]
دستشو میذاره رو شکم مامانش و میگه "مامان فک کنم تو هم کم‌کم داری پولاتو جمع می‌کنی، می‌خوای یه بچه به دنیا بیاری"! دلش خواهر می‌خواد، یه خواهر که "مال خودشون باشه".
امروز از دست شلوغ‌کاری‌هاش که خسته شدم، ک
صبح خیلی زود بیدار شدم.خسته بودم ولی ذهنم آشفته بود.سردرد هم داشتم.نمی تونستم بخوابم.سریع به مهرداد زنگ زدم.بازم جواب نداد.به آوا زنگ زدم که چند بار بوق زد و بعد صدای خواب آلودش اومد:
آوا-الو؟
من-آرادم.
آوا-اوهوم.چیزی شده؟
کمی مکث کردم و تقریبا به زور گفتم:
من-مامان ملی...
آوا-خب؟مامان ملی چش شده؟
من-فوت کرد.
سکوت مطلق و بعد صدای مهرداد:
مهرداد-الو،آراد؟چی شده؟
من-مامان ملی...فوت کرده
مهرداد-چی؟...خیلی خب،من یکم دیگه می رسم.
و بعد قطع کرد.منم رفتم بو
وسط درس خوندن یکهو دلم خواست برم آرایشگاه!!درحالی که تصمیم داشتم حالا حالاها به ابروهام دست نزنم...چشمم افتاد به موهای کات شده ی دخترکی که انگار قشنگترین موهای دنیا رو داشت و در یک لحظه تصمیم گرفتم با موی کوتاه برگردم خونه...حالا نمیتونم از نگاه کردن به موهای کم پُشت مصری سشوار کشیده و لطیفم دست بردارم...آرایشگر بهم گفت چقدر جنس موهات قشنگه،کاش پرپشت بودن...جواب دادم اوهوم،هر روز هم دارن کمتر میشن...ولی توی دلم میگفتم واقعا برات مهمه?اصلا!!
این
مهدی کوچولو تیزهوشان قبول شده و من جون میدم برای دیدن خوشحالیش. دیروز داشته والیبال بازی میکرده که میخوره به میله (!) بینیش و زیر چشش جمعا هفتا بخیه میخوره و من دل دل میزنم برای دیدنش. برای دیدنشون و تسکین دادن نگرانیشون. همه عکس ها و آزمایش هارو از همونجا برام میفرستن. سه بار بالا آورده و سی تی گرفتن و شکر خدا هیچی نبوده. میگم خون سردیتونو حفظ کنین و دنبال جراح زیبایی باشین برای بخیه زدن. با تک تکشون حرف میزنم و تهش بهم میگن خدارو شکر دکتری! میگ
مدت هاست حرف دارم برای گفتن. حالا نه حرف خاصیا، منظورم اینه که پست دارم برا نوشتن! اما از زیرش در میرم چون زندگیم رو نامرتبی ها احاطه کردن و من نمیتونم ازشون خلاص شم. از نامرتبی ها. از درس های رو هم شده، از قرار های کنسل شده، رفقای پیچیده شده، دعواهای در نطفه خفه شده، خونه ای که مدت هاست رسیدگی حسابی بهش نشده و فقط چون فردی که توش زندگی میکنه همه چیز رو به جای اولش برمیگردونه و هر چیزی که میخوره حداکثر تا نیم ساعت بعد ظرفش رو میشوره یا آشغالش رو
دیروز رو به عنوان آدم ایده‌آل توی ذهنم ادامه دادم؛ البته همه چیز بستگی داره به تعریف شما از آدم ایده‌آل ولی من با معیارهای خودم شروع کردم به انجام دادن بعضی کارها. می‌دونی در کل روز پروداکتیوتری داشتم نسبت به زندگی روتین خودم. بعد شب شد و برگشتم خونه، دل‌درد ناشی از پریود خیلی اذیتم می‌کرد. دراز کشیده بودم روی تختم و بی‌خیال ایده‌آل بازی و این‌ها شده بودم. بعد یه لحظه به این فکر کردم که در واقع همینه. اون آدمی که من همیشه تو ذهنم به عنوان
سلام. امروز 20 شهریور سال 98 بود. ( ولی الان که انتشارش میدم بک روز گذشته)شب قبلش توی دفترچه ی "تو دو لیست"م نوشتم: تصمیم گیری راجع به پیاده روی اربعین. اگرچه که از اون لیستِ شامل یازده کار، فقط دوتاش انجام شد؛ بااینحال الان که چهل دقیقه از نیم شب گذشته؛ من خوشحالم :))))امروز ذوق مرگی عجیبی رو تجربه کردم. صبحی که نماز صبحش خواب مونده بودم، ساعتای نُه بود که با صدای اعضای خانواده که راجع به اربعین حرف میزدن بیدار شدم. مامانم چیزایی که بهش گفته بودم
دیروز نامه نوشتم .یعنی تایپ کردم .نامه برای اون کسی که اون لحظه فکر میکردم مسئول حالِ بدمه .چیزایی رو نوشتم ،جزئیاتی از گذشته و کودکیم یادم اومد و گفتم درونِ اون نامه ام که خودم هم تعجب کردم که چطور اینهمه چیزی یادم بود .انگار یه زخم چرکی بود که سرشو باز کرده بود به بیرون و داشت تخلیه میشد .نمی تونم بگم نوشتن تک تک اون کلمات ،چه حسی درونم زنده میکرد .حسِ برق گرفتگی ِ عجیبی باهام بود .با هر کلامش درونِ وجودم .پُر از خشم‌بودم .باورم نمیشد میتونم ا
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن قسمت #هشتم-ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟.-نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!-چرا که یاد نمیدم گلم☺با افتخار آجی جون..سمانه هم همه چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش.دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم.خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید.شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نش
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل_و_هفتم
.
اصلا تا حالا این چیزا رو ندیده بودم 
تاحالا بغل کردن بابا رو درک نکرده بودم 
یه لحظه خیلی خیلی دلم خواست دختر این خونواده می بودم واین چیزها رو درک می کردمحتی اگه فقیر می بودم
سلام کردم و برگشتم سمت آشپزخونه مامان یه ظرف غذا داد واسه مامان فخری ببرم چون گفته بودند نمیان بالا
وقتی برگشتم و در رو باز کردم محمد داشت با بابا علی حرف می زد اما متوجه من نبودند
- بابا چی شد رفتی محل کار پدرش
بابا با تاسف سری تکون داد
-
کنبانوا میناسان:)
امروز اتفاقی تو اینترنت به مطالبی برخوردم که خیلی ذهنم رو مشغول کرده 
کلا تو فکر رفتم که اصلا انیمه دیدن کار درستیه یا نه ؟
حتما شما هم برخوردین به این قضیه چه تو انیمه و چه تو اینترنت که اوتاکو بودن جنبه ی منفی ای داره 
هر وقت تو یه انیمه لو میره که طرف اوتاکوئه همه دید بدی نسبت بهش پیدا می کنن 
خب من همیشه برام سوال بود که چرا اینطوریه و با توجه به چیزهایی که فهمیده بودم از فرهنگ ژاپن و انیمه ها یه پست هم گذاشتم و یه چیزایی رو
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_پنجاه_و_یکم
.
محمد روی زمین نشست
یه تماس گرفت با فاطمه و گفت اون ها برند خونه من رو پیدا کرده و بعدش ما خودمون با مترو برمی گردیم
خوب حالم رو فهمیده بود
-می خواهین حرف بزنید
-اوهوم
-خب
-چرا برچسب این شهید رو زدی به گوشیم
چرا لبخندش آرامش می ده به من
چرا مونس تمام ساعت های من شده
چرا
چرا سر لجبازی باهاش باز کردم واسه اثبات وجودش
چرا الان پنج یک که نه درواقع پنج هیچ به نفع اونه
چرا پرواز غیر ممکن به ایران رو ممکن کرد
چرا از دست اون
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهاردهم
.
یهو بغضم گرفت اما خودم رو کنترل کردم 
کلاس هرجوری بود تموم شد
اومدم بلند شم دیدم دختر پشت سریم ذاره جزوه اش رو مرتب می کنه 
خیلی خوب جزوه نوشته بود 
تازه یادم افتاد اینجا مدرسه نیست و باید جزوه خودم بنویسم
دنیا خراب شد روسرم
جلوش خشکم زد
سرش رو بلند کرد و تعجب من رو که دید لبخند زد
- چیزی شده خانمی
- اوهوم
جزوه
لبخندی زد
- آهان اینو می گی
اگه می خوای و ننوشتی میتونی ازش عکس بگیری یا کپی
دنیا بروم لبخند زد
- می دونی ا
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن            قسمت هفتم
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد .پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن.
.
(اوجه بهشته حرم امام رضا/ زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن).نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد.سمانه تعجب کرده بود.-ریحانه حالت خوبه؟! .-اره چیزیم نیست.یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطی
برای تولدش کارت درست کرده بودم. یک سمتش پر از عکس‌هایش بود و سمت دیگرش را نوشته بودم. در آخر نوشته‌ام گفته بودم «Please don’t fight with me so much.» امروز مهربان بود. نمی‌دانم تاثیر کارتی بود که برایش داده بودم یا ۱۶ سالگیش قرار است مهربان‌تر باشد. وقتی رسیدم سر ِقرار، نبود. زنگ زدم. جواب نداد. دوباره زنگ زدم. گفت چند دقیقه‌ی دیگر می‌آید. ناراحت شدم. اینقدر به من گفت عجله کنم و خودش آماده نبود. بی‌مقدمه قطع کردم. دوباره زنگ زدم. جواب داد و گفت «Yes love?» رفتم
امروز صبح زود میثم و سارا اومدن خونه مون. مصطفی و میثم رفتن نماز جمعه و من و خواهر کوچولوم دلمونو سپردیم به شوهرامون و خودمون موندیم خونه و از تلویزیون خودمونو گذاشتیم تو دل جمعیت... وسط خطبه های عربی ، آبجی کوچیکه گفت یه چیزی بگم شیدا؟ گفتم چی؟ گفت بنظرت آقا اشتباه نمیکنن؟ گفتم الانو میگی یا منظورت اینه که کلا اشتباه نمیکنن؟ گفت الان... کلا... نمیدونم...
گفتم شک کردی به آقا؟ 
گفت نه... مطمئنم مثل دفعات قبل ، گذر زمان درست بودن مواضع رهبری رو اثبات
گل یکتا:

بسم الله الرحمن ارحیم
زن بهمن
خدای من از این زندگی نکبتی خسته شدم بریدم مرد
میفهمی بریدم،دیگه نمیخوامت! من  پیش
دوستام خجالت میکشم از این وضعیتم از این زندگی از این شوهر...
صادق:عزیزم ازت معذرت میخوام خودت میبینی که دارم
تلاشم رو میکنم خدا بزرگه کمکمون میکنه طاقت بیار من تو رو دوست دارم
سمیه میزنه زیر گریه زار زار
صادق بغلش میکنه و میگه اگه من شوهر خوبی واسه تو
نیستم اما تو فرشته منی کنارم بمون اوضامون خوب میشه چند برابر تلاش میکنم
س
قسمت اول را بخوان قسمت سوم
کیش؛ مروری برگذشته...
بهار1391
کیارش، استادیارِ محبوبِ دوره مون برای تز آخر سالش کمک خواسته بود و کلی منبع از تهران و دبی براش جور کرده بودم.
بابا تو دبی دوستای زیادی داره و هرچیزی که نیازم باشه، می تونه از دوستاش در هرجای دنیا تهیه کنه و از این فاکتور برای کمک به کیارش بهره بردم و بعد از پذیرفته شدن تحقیقش، برای یه تشکر حسابی به کافه ی دانشگاه دعوتم کرد.
امیر تو دانشکده پزشکی گیر افتاده و این روزا درساش زیاد و فشرده ش
سلام. دیدم همه از کرونا می‌نویسن گفتم جا نمونم من :دی
البته این پست حاوی هیچ‌گونه نکته‌ی علمی نمی‌باشد :/

یکشنبه با اینکه تعطیل شد من پاشدم رفتم دانشگاه. چند تا کار کوچیک داشتم، مهم‌ترینش این بود که قرار بود عصر برا تولد دوستم جمع بشیم و می‌خواستم براش یه چیزی پرینت (سه‌بعدی) بگیرم. بماند که این وسط فهمیدم کتابخونه هم تعطیله و احتمالا جریمه می‌خورم سر پس ندادن کتابا :)) خلاصه خیلی خلوت بود و کل روز داشتم غرغرهای آقای سین راجع به کرونا و م
پاچه های شلوارش را بالا داد و با مظلومیت به من خیره شد:
-اینجا رو نگا!
جای سوختگی روی پاهایش دلم را کباب کرد.  ارام روی سوختگی اش دست کشیدم:
- چیشده؟
با ناراحتی پاچه ی شلوارش را دوباره پایین داد:
-جای تنبیه مامانمه!
با شنیدن این حرف عین برق گرفته ها نگاهش کردم. باورم نمیشد یک مادر انقدر قسی القلب باشد که با 
بچه اش همچین کاری بکند. اخم غلیظی کردم:
-راس میگی؟ واسه چی اینکارو کرد؟
سرش را بالا و پایین کرد:
-اوهوم. واسه اینکه بدون اجازه رفته بودم خونه ی
من-خب یه سوال دارم اگر ناراحت نمی شین؟
محیا-بله؟
من-توی بحثتون با اون آقا...
محیا-پدربزرگم.
من-بله با پدربزرگتون،شنیدم که گفتن یتیم خونه.خودتون هم گفتین 13 ساله که ...
محیا-من 13 ساله که توی یتیم خونه زندگی می کنم.
چند ثانیه فقط ساکت شدم.باورم نمی شد.خدای من!
من-آمم...
محیا-می دونم.می خواین بگین متاسفین.
من-خب آره
محیا-مهم نیست.من به شرایط زندگیم عادت کردم،مثل بقیه ی آدما
خوشم اومد که انرژی منفی نمی داد و ادای آدمای بدبخت رو در نمی اورد ،در حالیکه واقع
-الو سلام بهتری؟ (شخص موردنظر چندین ماه است که از من خبری ندارد!)
+ سلام مگه چم بوده که بهتر باشم؟!
جا میخورد: عه منظورم اینه ما رو نمی بینی خوشی؟
+ عااااالیم.
ساکت می شود: واقعا؟!
+ اوهوم، تیکه ننداز که اینطوری جواب ندم! 
-مامان بابات خوبن؟
+مگه دیروز ندیدیشون؟! خوبن.
مستاصل می شود: خب گفتم الانم حالشون رو بپرسم. اصن بی خیال. میگم نمیدونی فردا تعطیله یا نه؟
+واس چی باید باشه؟ مگه دوره احمد*ی نژاده؟!
می زند زیر خنده: گفتم شاید باشه! من برم این دو تا خود
دیشب در مهمانی گفت «من هر سه‌تا دخترم زیاد تکان می‌خوردند.» من لبخندم روی لب‌هایم خشک شد. فقط دوتا دختر داشت. مهسا و سارا. سقط جنین باید خیلی سخت باشد. ارشاد بهم پیام داده و گفته بود «تو عالی استی دختر» من میگم «I love you to the moon and back» و دوست دارم هیچوقت یادش نره. نیکی گفته بود «حتما امروز میلیون میلیون تعریف شنیدی» با مسکا هر روز حرف می‌زنم. افسردگیش بهتر شده. مسکا یعنی لبخند. سمون یعنی برابری. الهه یعنی خدا. رومان یعنی... انار؟ در استانبول زلزله ش
توی راه مامان گفت:
مامان-به نظرت ناهید کی میرسه؟
من-نمی دونم.گفت با اولین پرواز میاد.
مامان-حیف به تشییع جنازه نرسید.
من-بهتر که نرسید.مگه جلوه ی خوبی داره مامان؟
مامان-نه ولی خب به هر حال مادرش بودا.
من-دیگه نرسید.بیخیال.
ساکت شدیم . وقتی رسیدیم خونه همه بودن.اعصاب همه خرد بود فقط مهرداد سعی داشت خودش رو اوکی تر از بقیه نشون بده.می خواست همه اش جو حاکم رو عوض کنه ولی موفق نمی شد.همه حالشون بد بود.دور هم نشسته بودیم که وحید گفت:
وحید-ای کاش پیش عمو
باورم نیست که ساعت هنوز یازده نشده و من گشت‌وگزارم رو تو این فضای غیرواقعی تموم کردم. امروز نه اینکه خیلی کار کرده باشم، ولی خیلی خسته شده‌م. همین جارو و ظرف و آشپزی و لباسشویی و این‌ها. میگن لباسشویی هم شد کار؟ خب درسته ماشین لباسشویی می‌شوره، ولی طبق اون جوکه که میگه یک ساعت شستشو طول می‌کشه، چهار ساعت پهن کردنش و سه الی هفت روز کاری هم جمع کردن و تا کردن و گذاشتن توی کمد، قسمت سختش هنوز رو دوش نیروی انسانیه! حیاط رو خیلی به ندرت جارو می‌ز
اصلا اینطوری نیست که من نخوام به شما راستشو بگم ولی واقعا ساعت دقیقش یادم نمیاد.یعنی بعدش رفتم حموم و بعدشم سه تا تیکه مرغ سوخاری سرخ کردم و گرفتم خوابیدم.خونه ی من پنجره نداره،یعنی اصلا در واقع خوشم نمیاد تو اتاقم از بیرون نور بیاد چون وقتی نور میاد انگار باید حواستو به شب و روز بیرون جمع کنی و یه ساعتایی بخوابی و یه ساعتایی بیدار شی.منم تو تلویزیون شنیدم که مثلا شب خوابیدن واسه بدن خوبه و از این حرفا ولی خب خیلی چیزای دیگه هم واسه بدن خوبه و
به من گفت :  بیا

به من گفت :  بمان

به من گفت :  بخند

به من گفت :  بمیر
آمدم

ماندم

خندیدم

مردم

*
به صحرا شدم؛ عشق باریده بود. و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به
گلزار فرو شود، پای من به عشق فرو می‌شد.

*

- باران نزدیکه.

- حیف تارا. تو کسی نیستی که گول بخوری. وگرنه می‌کشیدم می‌بردمت
جنگل.

- خب، پس کسی رو گیر بیار که حاضر باشه گول بخوره.

- مسخره نکن تارا. تو این آینه رو به من دادی. هر چی توی اون نگاه می‌کنم
غیر از تو چیزی نمی‌بینم.

- خب. برا همین بهت
هنوز نمیتوانم اضطراب را از شوق تشخیص دهم. امروز دو بار به خدمات هتل گفتم بیایند اتاقم را تمیز کنند. هر بار صد دلار انعام دادم، دونفری می آیند آخر. و هربار تعجبشان را می دیدم؛ این که اینطور خرج میکند، توی این هتل چه میکند. تمام چراغ ها را روشن کرده ام، ولی نمیدانم این آن چیزی است که او میخواهد یا نه. یک حسی دارم که به من میگوید امشب چه خواهد شد. نور را کم میکنم. تلفن را برداشتم، داخلی 4:
-پذیرش هتل، چطور میتونم کمکتون کنم؟
صدایش آشناست. میدانم که دخ
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
دیگه نمیتونم چشمم و بندازم به صندوق ایمیلم ... راستش داشتم فکر میکردم اصلا ایمیلی که دارم واسه تو نباشه و خدا میدونه این فیلما رو دارم برای کی میفرستم ... شاید ناراحت شی ولی رفتم سراغ پژمان ... میخواستم باهاش حرف بزنم .. میخواستم امیدوار باشم بفهمه و کمکم کنه ... گیر آوردن پژمان خیلی راحتتر بود ... باورت میشه علی دایی و چند بار دیدم؟ همه هستن الی تو ... یکی دو روز جلو باشگاه کشیک دادم تا گیرش آوردم ... این یعنی از دست رفتن چندتا واحد و جوئیدن مقدار زیادی
پارت دوم
 
وقت ناهار بود، بابا توی راه خونه بود، مامان گفت زنگ بزنم سورن ببینم کجاست... بعد از چهار تا بوق بالاخره جواب داد.
سورن: الو
ــ الو سورن
ــ جونم
ــ کجایی تو؟
ــ رفتم کوه دیگه
ــ بد نیست یه نگاهی به ساعتت بندازی
ــ صبر کن...اوخ ببخشید، اصلا حواسم نبود، حتما ناهار خوردین
ــ نه داداشم منتظرتیم
ــ جدا؟
ــ اوهوم... کی میای؟
ــ الان پایین کوهم، نیم ساعت دیگه رسیدم، شما بخورین
ــ نه منتظرت میمونیم
ــ پس حالا که اینطوره زودی خودمو میرسونم
ــ خدا
جدیدنها دستم به موس نمیرفت. یعنی وقتش را هم نداشتم راستش را بخواهید. بیشتر وقتم را داشتم صرف عملهای جراحی مهم بیماران رو به مرگم که دتسشان به دامنم بود و چت کردن با تینا میکردم. و غیر اینها هم بیران میران بوده ام. جدیدنها بیرانهای خوب رفتم. آن روز با عین و نوللا و سارا خیلی خوش گذشت و واقعن ناراحتم روزهایی که خیلی خوش میگذرد را نمیشود تعریف کرد، فقط میشود حسش را تا آخر عمر ذخیره ی جان کرد. یک روز دیگر هم با عین و نوللا و سارا ولی این دفعه بی نوللا
 +آسمان را می‌بینی چه زیباست! شبی زمستانی با این همه ستاره دیوانه‌کننده نیست؟
-  بله همینطور است!  + فقط همین؟ " بله همینطور است" ؟! چرا ذوق مرگ نمی‌شوی؟ -  خب مگر همینطور نیست؟! ذوق زده شدم اما ذوق مرگ را دیگر شرمنده، آنقدر چیز عجیب و غریبی نیست که ذوق‌مرگ شوم! +  خیلی خب ولش کن اصلا.  تا حالا فکر کردی زندگی‌های ما بیشتر از همه چه کم دارد؟  - اوهوم... خب، آرامش... یا عشق... یا شاید جنون! +  همان آخری را یک‌بار دیگر تکرار کن.
-  جنون؟ جنون را می‌
ارتباط موثر و صحیح با دیگران نیازمند این است که علاوه بر اینکه گوینده خوبی باشید ، شنونده خوبی نیز باشید . یکی از مؤلفه های اصلی ارتباطات ، خوب گوش دادن است و در صورت عدم وجود آن ارتباط مختل خواهد شد . گوش دادن موثر به خودی خود اتفاق نمی افتد ، به عبارت دیگر برای کسب اطلاعات خوب و سودمند ، تنها شنیدن سخنان دیگری کافی نیست .
کیفیت گوش کردن ، واکنش های شما به هنگام گوش کردن ، سؤالاتی که مطرح می کنید و حالات و حرکات شما همگی در دقیق شنیدن مؤثر است . ن
صدای آن طرف گوشی گفت: بنفشه‌خانم... هی بنفشه‌خانم...
بنفشه تکانی خورد و گفت: ها... بله ببخشید... یه لحظه حواسم پرت شد.
=: کجاهایی که با ما نیستی؟
و چشمکی دوستانه زد. بنفشه با تردید نگاهش کرد. ریزنقش ولی خوش‌قیافه بود. موهایی به رنگ خاک داشت. نه به ظاهرش ایرادی وارد بود و نه به رفتار شاد و پرانرژیش. بنفشه نفسی عمیق کشید و گفت: همینجا.
=: نمی‌خوای اون شالتو برداری من موهای خوشگلتو ببینم؟
+: هنوز نه. خواهش می‌کنم.
=: چرا هیچوقت از اتفاقای دور و برت چیزی
از دیروز هی میخواستم درس بخونم و نمیشد!
امروز صبی پاشدم یکم درس خوندم...بعد شروع کردم فرندز دیدن!
اصن فاز درس نداشتم!
این وسط رفتم یه سر به یوتیوب بزنم دنبال یه کلیپ بودم!
سه سال پیش بود!که روزخوش یه کلیپ برام فرستاده بود که اسمش life بود!اون شده بود انگیزه من واسه درس خوندن و کنکور!
به قول خودش معجونی که صب به صب مصرف میکردم!خلاصه پیداش نکردم!
تصمیم گرفتم یه سر به بلاگش بزنم!
خب یه ماهه که دیگه هیچی نمینویسه!و عنوان اخرین پستش اینه خشم و قهر!
بازم رن
من عاشق فیلم‌های زندگی‌نامه‌ای هستم. خیلی‌هایشان تابحال با روح و روانم بازی کرده‌اند. این فیلم‌ها واقعیت را به شکلی هنری روایت می‌کنند. گاهی هنری بودن‌شان به اغراق کشیده می‌شود ولی برای من خیلی مسأله‌ای نیست. به‌هرحال اینکه به‌جای مستند، فیلم می‌بینم، اندکی توجیهش می‌کند.
 
نقطۀ مشترک فیلم‌های زندگی‌نامه‌ای برای من همیشه همین بود که گفتم: وقتی تمام می‌شدند و فردِ واقعیِ پشتِ اغراق‌های کم یا زیاد را می‌جستم، شخصیتی خاکستری‌ت
 
از تحریکات کرونا:
کاش لحظه یی بخوابم و کنار ساحل بیدار شوم در یک کلبه ی مخفی وقتی که جنگ تمام می شود و پرچم های سفید صلح بر فراز کشتی ها می رقصندپا برهنه بر شن های نرم ساحل می دومدر آن هنگام خورشید طلوع کرده مرغان دریایی به همراهی نسیم ملایم آواز می خوانندبعد از ماه ها به جای صدای دریا ،محو آبی خروشانش باشم و قامت آشنایی از دور نامم را زمزمه کندچشم های ناباورم و پاهای لرزانم دستانی که برای به آغوش کشیدنش رها شده اند پس از ماه ها اسارت و ترس و ج

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها